طراوت

و چقدر سرد بود آنشب

با تمام وجود یخ می زدم

تنم چون دشتی می ماند

که در دست زمهریر زمستان

به خود می لرزید ز سرما

اما دست مهربانت

برای این دشت به برف نشسته

خورشیدی گرم و تابان

به ارمغان آورد

و چقدر گرم بود آنشب

چگونه دوستت بدارم

چگونه دوستت بدارم؟

بگذار بشمرم

تو را به عمق و عرض و طول دوست دارم

با احساسات نامرئی

به اندازه پایان هستی

من تو را مثل هر روز دوست دارم

مثل نیاز انسان به آفتاب و شمع

تو را آزادانه دوست دارم

مثل تلاش انسان برای رسیدن به حق

تو را خالصانه دوست دارم

مثل احساس بعد از دعا

تو را با اندوه قدیمی

و ایمان کودکی‌ام دوست دارم

با عشقی که سال‌ها گم کرده‌ام

با نفسم و با معصومیت از دست رفته‌ام

با اشکها، لبخندها و تمام هستی‌ام

و اگر خدا بخواهد

بعد از مرگم

تو را بیش از اینها دوست خواهم داشت