طراوت

و چقدر سرد بود آنشب

با تمام وجود یخ می زدم

تنم چون دشتی می ماند

که در دست زمهریر زمستان

به خود می لرزید ز سرما

اما دست مهربانت

برای این دشت به برف نشسته

خورشیدی گرم و تابان

به ارمغان آورد

و چقدر گرم بود آنشب

2 comments:

Anonymous said...
This comment has been removed by a blog administrator.
Anonymous said...

آن را كه غمی چون غم من نيست چه داند
كز شوق توام ديده چه شب می‌گذراند
وقت ست اگر از پای درآيم كه همه عمر
باری نكشيدم كه به هجران تو ماند
سوز دل يعقوب ستمديده ز من پرس
كاندوه دل سوختگان سوخته داند
ديوانه گرش پند دهی كار نبندد
ور بند نهی سلسله در هم گسلاند
ما بی تو به دل برنزديم آب صبوری
در آتش سوزنده صبوری كه تواند
هر گه كه بسوزد جگرم ديده بگريد
وين گريه نه آبی ست كه آتش بنشاند
سلطان خيالت شبی آرام نگيرد
تا بر سر صبر من مسكين ندواند
شيرين ننمايد به دهانش شكر وصل
آن را كه فلك زهر جدايی نچشاند
گر بار دگر دامن كامی به كف آرم
تا زنده‌ام از چنگ منش كس نرهاند
ترسم كه نمانم من از اين رنج دريغا
كاندر دل من حسرت روی تو بماند

قاصد رود از فارس به كشتی به خراسان
گر چشم من اندر عقبش سيل براند

فرياد كه گر جور فراق تو نويسم
فرياد برآيد ز دل هر كه بخواند
شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت
پيداست كه قاصد چه به سمع تو رساند
زنهار كه خون می چكد از گفته عاشق
هرك اين همه نشتر بخورد خون بچكاند