آسمان از پی شب
و من ِ پیرامون
بوق‌های ممتد
همچنان دشوار است
بهانه‌ای تازه 
آخر قصه کجاست
آدم‌های معمولی
شکلات‌های معمولی

دلیل اگر سابقه بود
پانچ جایش اینجا نبود

هدف از این پست تنها پز دادن است و بس


24 بهمن 85 اولین روزی بود که جدی رفتم سرکار! حدود 1 سال با امین کار آموزش‌های تخصصی و کارگاه آموزشی بودم. از «الف» تا «ی» تقریباً با خودم بود، از طراحی بروشور و چاپش بگیر تا با ماشین برو دم خونه‌ی مادرِ آقای پرفسور که از استرالیا اومده بود بیارش تا محل برگزاری دوره. خیلی خوب بود! با همه سختی‌ها، با همه مشکلاتی که برای درسم پدید آورد و با همه حقوق ناچیزش راضی هستم. امین عین یه برادر بزرگتر کاری کرد که خوب «کار» یاد بگیرم.
فهمیدم جلسه کاری چیه و آداب کنترل جلسه چگونه‌س. یادم نمیره روزی که خیلی عجله‌ای و فورس ماژور رفتیم جلسه با آقای ه. مدیرعامل یکی از شرکت‌های معظم تولید -ایرانی و من -با شلوار جین و تی‌شرت پولو- با ایشون صحبت می‌کردم. بدترین خاطرم هم کارگاه آی پی ام ای- مدیریت پروژه بود که واقعاً چیزی جز جنگ اعصاب نبود.
بعدش تو شرکت توسعه سرمایه گذاری بودم. طی اون یک‌سال و خورده‌ای کار تحلیل رو خوب یاد گرفتم. یادش بخیر سر پروژه‌ی محصولات پتروشیمی عراق، بخش مطالعات میدانی، تا همه‌ی مرزهای زمینی عراق رو ندیدم به تهران برنگشتم! هیچوقت جلسه با رئیس گمرک مرز باشماق مرز زمینی در نزدیکی مریوان، کردستان ایران- یادم نمیره. بنده خدا آدم باسواد و بالیاقتی بود اما انگار تبعیدش کرده بودن سر مرز! خدائیش تو این مجموعه هم کار خیلی خوب یاد گرفتم. اما بیشنر موندنم دیگه فایده‌ای نداشت.
مقصد بعدی خودکفایی بود. یه محیطی متفاوت از اون‌چه که قبلن‌ش فکر می‌کردم. آدم‌های خوب، محیط عمدتاً آدم‌های باسواد و قارغ‌التحصیل دانشگاه‌های خوب ایران. تنها مشکلش این بود که تو اون واحد ستادی که من بودم کار اونقدری که من می‌خواستم نبود! هی مجبور می‌شدم که کار بتراشم برای خودم. اما به‌هرحال با یک گل بهار نمی‌شود و نشد و جواب نداد. نتونستم حنی یک‌سال هم تو این کار ستادی دوام بیارم. این شد که اومدم تو واحدی که تعاملش با بیرون و حداقل گرفتاریش بیشتر بود. اینجا بود که فعلاً دستی رو کشیدم و کارِ از شاخه به شاخه دیگر پریدن و نسبتاً درگیری بیشتر رو به کارهایِ راحت‌تر ترجیح دادم.
تو این 4 سال که فقط چند روز با آغاز سال پنجم فاصله داره دنبال فرصتی بودم تا بشینم فکر کنم و حداقل برای خودم روشن و واضح بگم که چه چیزهایی به‌دست آوردم و در قبالش عطای چه چیزهایی رو به لقاء‌اش بخشیدم. از نظر فکری، اجتماعی و اعتقادی واقعاً عوض شدم که این نتیجه رو –فرسخ‌ها- از چیزی که تو دانشگاه اگه قابل بدست اومدن باشد (عمراً اگر بشود) با ارزش‌تر می‌دونم. دوستان واقعاً خوبی در محیط حرفه‌ای پیدا کردم. فارغ از رشته‌ی تحصیلیم –شاید هم فراتر از آن- کارهای توسعه‌ای و میان رشته‌ای بهتر و با ارزش‌تری یاد گرفتم.
خلاصه هدف از این پست پز دادن بود و بس!